بهار
بهار موسم گل و بلبل و فصل محبوب بسیاری از شاعران است. شاعر هم كه نباشی، هوای لطیف بهار و شاخههای پرشكوفه، فكر نوشتن را به سرت میاندازد و برای دل خودت هم كه شده، دفترت را غرق خطخطی میكنی. بهار، محدود به مرزها نیز نمیشود. درست است كه ما ایرانیها به شكل مشخص و با مراسم خاص، آمدن این فصل زیبا را جشن میگیریم، اما شاعران نقاط دیگر دنیا نیز شعرهای بسیاری در ابراز علاقه به فصل شكفتن سرودهاند. در این مجال سعی کرده ایم گزیدهای از این شعرها را كنار هم جمع كنیم.
باران بهاری
بگذار باران ببوسدت
بگذار چكچك به سرت بزند
با قطرههای نقرهای
بگذار برایت لالایی بخواند
باران
استخری راكد میسازد در پیادهرو
استخری جاری در جوی
باران
شب، روی سقفمان
ترانهای كوچك و خوابآور مینوازد
من
باران را
دوست دارم
لنگستن هیوز
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون میزنند بچهها
گرم پراكندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساكت كوچه
سكوتی تكهتكه شده از خندۀ اسكناسهای نو
در مسیر عصر
از بین گلهای باغ عبور میكنم
و در راه میگذارم
اشك غمناكم را
روی تنها تپۀ روستا، گورستان
مثل زمینی كشتشده با بذرهای جمجمه
سروها انبوه شدهاند
مثل سرهایی بزرگ
توخالی و پوشیده از گیسوانی سبز
متفكر و پردرد به افق مینگرند
فروردین الهی!
كه میآیی سرشار از خورشید و زندگی،
گلستان جمجمهها را
پر از طلا كن!
فِدِریکو گارسیا لورکا
باغچۀ من
در باغچهام گلهای رنگبهرنگ
با عطرهای دلپذیر
كه حس خوشبختی به من میدهند
رُز زیرك
میخك مجلل
بنفشه فروتن
و یاسمن لطیف
گلهای زیبا
و هزار پروانه
جشن گرفتهاند امروز
باغچۀ زیبای من
اسپِرانزا مارتینِس
بهار در شعر فارسی
ادبیات فارسی، سرشار از "بهارانه"هاست. از فرخی و منوچهری و نظامی تا سهراب همه ستاینده بهارند و چشم انتظار فرا رسیدن آن. تنها نه از آن روی که زیبا و رنگین و شادی زاست، از این روی نیز که " دگرگونساز" است. نو ساز است. کهنهها را میروبد. رکود و سکون را برمیچیند و همه چیز را به جنبش و حرکت در میآورد. از همین جاست که بهار به عنوان فرا گیرترین "نماد" در شعر معاصر ایران به کار گرفته میشود.
اندام زمهریر شکست
در شعر کهن فارسی، "بهار" مفهوم گستردهای است که محور تصویر سازیهای شاعرانه میشود. بهار آفریننده است و زاینده زیبائی و از همین روی در تفسیر و تعبیر امروزی، پوششی نمادین نیز پیدا میکند. شاید همین دلبستگی شاعران کهن به مفهوم بهار، امروزیها را به بهرهگیری گستردهتر و ژرفتر از وجوه تمثیلی آن برانگیخته باشد.
رودکی شاعر نابینای قرن سوم- چهارم هجری، که او را به درستی پدر شعر فارسی مینامند- جوان شدن مرد پیر را به رنگ و بوی بهار مِژده میدهد:
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طبیعت
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت، شباب زپی مشیب
زنان شاعر نیز از تصویر سازی بهاری غفلت نکردهاند. " رابعه" (قرن چهارم) بهار را " عاشقانه"تر تصویر میکند:
ز بس گل که در باغ ماوا گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
"فرخی سیستانی" ( قرن چهارم و پنچم )، از بهار تازه روئی میگوید که دلانگیزتر از سال پیش جلوه کرده است:
امسال تازهرویتر آمد بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود، پار
از کوه تا به کوه بنفشهست و شنبلید
از بیشه تا بیشه سمنزار و لالهزار
درخشانترین تصویرپردازیهای بهاری را "نظامی" (قرن ششم) برای ما به یادگار گذاشته است:
او میگوید گرمای بهار، "اندام زمهریر" را شکسته است. چند بیتی بیشتر از او را میخوانیم:
سبزه خضر وش، جوانی یافت
چشمه آب، زندگانی یافت
ناف هر چشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد
اعتدال هوای نوروزی
راست رو شد به عالم افروزی
سبزه گوهر فزود بینش را
داد سر سبزی آفرینش را
نرگس تر به چشم خواب آلود
هر که را چشم بود، خواب ربود
شبنم از دامن اثیر نشست
گرمی، اندام زمهریر شکست
بهاریه معروف " سعدی" (قرن هفتم) آنقدر روان است که بازخوانیاش همیشه لذت بخش خواهد بود:
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
آدمیزاده اگر در طرب آید چه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
حافظ (قرن هشتم) نیز از دیدار بهار سرا پا شور و شوق میشود ولی اندیشهاش نیز به کار میافتد:
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هد هد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
عارفی کو که کند فهم زبان سوسن
که بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟
وحشی بافقی(قرن دهم) در بهاریه خود حیرت میکند که چگونه درختانی که تا دیروز عریان بودند، جامه لعل و زمرد به تن کردهاند:
بهار آمد و گشت عالم گلستان
خوشا وقت بلبل، خوشا وقت بستان
زمرد لباساند یا لعل جامه
درختان که تا دوش بودند عریان
دگر باغ شد پر نثار شکوفه
که گل خواهد آمد خرامان خرامان
بهاریههای دوره مشروطیت به اقتضای زمانه با اندیشههای سیاسی و اجتماعی درآمیخته و زمینه را برای نمادپردازیهای روزکار ما هموار کرده است ، با این تفاوت که در شعر نوی ما نمادها از مرحله سادگیهای بیانی دوره مشروطیت فراتر رفته و گاه آنچنان پیچیده و چند معنائی شده است که بدون توضیح شاعر نمیتوان آنها را دریافت.
خطبه بهاری
سهراب سپهری
بهارانههای شاعران نوآور را با شعری از فریدون توللی آغاز میکنیم. اگر شاعران کهن، بهار را هنگامی دلپذیر مییافتند که یار نیز در کنار باشد و جام می بگرداند، توللی در بهار به "شعر شاداب" خود میاندیشد که " زنبق آسا، ترد و عطرافشان و مست" از " باغزار" سر بر میآورد. او در فضای اثیری شاعرانه است که با یار خود خلوت میکند. بهار، شعر را بر میدماند و یار در آئینه شعر جلوه میکند
غنچه در بازوی نازآلود یاس
با شکفتنهای اخترها، شکفت
یاد او رقصان و عریان در خیال
خند خندان جلوهگر شد از نهفت
ابر غم در تیرگی بارید و رفت
دل طراوت یافت زین بارندگی
خنده زد چوصبح غمناک بهار
سهراب سپهری، بهارانهای دارد که بیشتر انتظار و آرزوی بهار را تصویر میکند. اسفند ماه است.
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
سهراب وقتی بهار میآید و طبیعت را بارور میسازد پر میشود از نور و شن، از دار و درخت و میگذارد که تنهائی، آواز بخواند. سهراب همیشه بهاری در ژرفنای جان خود دارد که پائیز را دلپذیرتر میسازد. او از بهار شکفته در جهان خود میخواهد که دررگها نور بریزد و " سیب سرخ خورشید" را در "سبدهای خواب آلوده" بگذارد. میخواهد دشنامها را ازلبها برچیند و دیوارها را از جا بر کند. خواهد آمد تا سر هر دیواری، میخکی بگذارد و پای هر پنجرهای شعری بخواند... و شعر سهراب روانتر و پر توانتر از آن است که بشود در برابرش پایداری کرد.
گریه با دل شاد
شیواترین بهارانهها را میتوان در شعر فریدون مشیری پیدا کرد. او نیز جان شیفته بهار است. اگر چه خود، این جا و آن جا پامال خزان زدگیهاست، ولی همیشه با آغوش باز به پیشباز بهار میرود.
ای بهار، ای همیشه خاطرت عزیز
عاقبت کجا، کدام دل، کدام دست
آشتی دهد من و تو را؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانهام شکسته در گلو
شعر بی جوانهام نشسته روبرو
پشت این دریچههای بسته من زنم هوار
ای بهار، ای بهار، ای بهار
مشیری در بهارانهای دیگر، ایستاده در آستانه بهار، نشانههای فرا رسیدن آن را تصویر میکند. از" بوی باران ، بوی سبزه، بوی خاک" میگوید و از شاخههای شسته و باران خورده، پاک. "نغمه شوق پرستوها" را میشنود و نجوای "خلوت گرم کبوترهای مست را" بهار در راه راست و نرم نرمک از راه میرسد. شاعر به حال روزگار غبطه میبرد و دل خود را ندا میدهد که اگر روزگاران، خوش و خرم نیست و چیزی از جامه و باده رنگین در بساطش نیست، نباید تنها و غمگین بماند.
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ