این روزها که کنسرت آهنگساز و نوازنده توانای ویلن،استاد همایون خرم در سالن نمایشگاه بین المللی میلاد در حال برگزاری است،نکو دیدم که مطلبی را که مدتها پیش در هفته نامه ای خوانده بودم که استاد در آن از خاطره ورود خود به عرصه موسیقی می گوید را قرار دهم. با آرزوی طول عمر برای این استاد گرانقدر...

 

خاطرات استاد همایون خرم از ورود خود به عرصه موسیقی

به پدرم می‌گفتندپسرت دارد مطرب می‌شود

 

 

قرار شده بود كه ساعت یك ربع مانده به 10 شب برویم در رادیو تا امتحان بدهیم. من البته نمی‌دانستم رادیو در كجا قرار دارد اما استاد صبا گفته بود كه بروم رادیو امتحان بدهم. من در خدمت استاد صبا مشغول یادگیری موسیقی بودم و تازه رسیده بودم به آخرهای ردیف دوم و داشتم نوا می‌زدم كه ایشان یك مرتبه به من گفت: «باباجون برو» من گفتم «بروم به كجا؟» گفت: «برو رادیو» من همانطوری كه گفتم نمی‌دانستم رادیو كجاست. دو، سه بار كه تكرار كرد دیدم نمی‌شود از ایشان زیاد سوال كنم. هم خجالت می‌كشیدم و هم اینكه بالاخره فكر كرده بودم می‌روم منزل و از مادر می‌پرسم. گفتم: «چشم». خانه ما پشت مدرسه علمیه بود. مدرسه علمیه نزدیك سرچشمه بود. انتهای مسجد سپهسالار می‌خورد به یك خیابانی كه در آن خیابان مدرسه علمیه بود. در همان خیابان یك كوچه بود كه انتهایش می‌خورد به سرچشمه. پدر در آن كوچه یك منزل اجاره كرده بود. استاد صبا در خیابان ظهیرالاسلام بود. در خیابان صفی‌علیشاه، خیابان را كمی كه جلو می‌رفتیم می‌رسیدیم به خیابان ظهیرالاسلام. خانه استاد هم آنجا بود. هم محل درس بود و هم منزل ایشان. نبش یك كوچه بود. در منزل از كوچه بود و شاگردها از در اتاقی كه در خیابان بود وارد می‌شدند و آنجا دو اتاق وجود داشت كه به هم وصل بود. اتاق اول، اتاق انتظار بود و اتاق دوم، اتاقی بود كه استاد در آن درس می‌دادند. در همان اتاق بود كه استاد به من گفت برو رادیو. همینطوری غیرمترقبه گفت: «برو باباجان» كه سوال و جوابی كه بین ما رد شد را گفتم. خلاصه آنكه گفتم «چشم». رفتم منزل. به مادرم گفتم: «آقای صبا به من گفته بروم رادیو. من نمی‌دانم چیه؟» مادر تحقیق كرد، معلوم شد كه خود رادیو اعلام كرده از كسانی كه استعدادی در نوازندگی دارند دعوت می‌كنیم بیایند امتحان بدهند برای اجرا در اركستر. بعد تازه باید آدرس می‌گرفتیم. پرس‌وجو كردیم و آدرس گرفتیم و به اتفاق یكی از بستگان رفتیم برای امتحان دادن. آنجا كه رفتیم تعداد زیادی از جوانان و نوجوانان آمده بودند برای امتحان. محل رادیو در میدان ارگ بود اما اجرا در بی‌سیم قصر بود كه در همین خیابان شریعتی فعلی است كه آن زمان به آن می‌گفتند شمیران قدیم. در جاده شمیران نرسیده به محل پل سیدخندان، دست راست، بی‌سیم بود كه به آن می‌گفتند بی‌سیم قصر. باید می‌رفتیم آنجا برنامه زنده اجرا می‌كردیم. تمرین‌ها را همانطوری كه گفتم باید در میدان ارگ می‌كردیم كه محل قدیم رادیو بود و هنوز هم هست. سالنی بود كه اركسترها همیشه در آن تمرین می‌كردند. بعد یك استیشن معروف رادیو بود كه آنها را می‌برد تا برنامه اجرا كنند. آن روز كه می‌خواستم برنامه اجرا كنم آقای خالدی اركستر داشت. آقای خالدی هم شاگرد صبا بود منتها پیشكسوت‌تر از ما بود و خیلی زودتر از ما رفته بود خدمت استاد. به آقای خالدی هم گفته بودند كه یك نوجوان هست به اسم همایون خرم كه می‌خواهد برنامه اجرا كند. شما هم وقتی رسیدید بی‌سیم، قبل از اینكه برنامه اجرا كنید سازش را بشنوید بد نیست. داشتم ماجرای امتحان را می‌گفتم كه رفتم سراغ اولین اجرایم در رادیو. همانطوری كه گفتم آدرس گرفتیم و من به اتفاق یكی از بستگان رفتم امتحان دادم. تا آنجا كه یادم هست از كسانی كه از ما امتحان می‌گرفتند، یكی‌شان ابراهیم خان منصوری بود كه بعدها فهمیدم خودش رهبر اركستر و مسوول موسیقی رادیو است. خودش هم ویولن می‌زد تا آنجایی كه یادم می‌آید به گمانم موسی‌خان معروفی هم بودند كه ساز ویولن نمی‌زدند و احتمالا سازهای دیگر می‌زدند. الان یادم نمی‌آید چه كسانی بودند اما به هر حال بعد از آن به من گفتند كه یك قطعه هم بزن. ما هم زدیم.گفتند پیش چه كسی كار می‌كنی و ما هم گفتیم پیش صبا. گفتند ده یا پانزده روز دیگر بیایید جواب را بگیرید. حس كردم كه خوششان آمده اما چیزی نگفتند، آخرسر، بعد از اینكه امتحان تمام شد تازه پرسیدند پیش چه كسی كار می‌كنم و استاد صبا هم به جز اینكه به من گفت بروم در رادیو امتحان بدهم هیچ توصیه یا نامه‌ای نداد كه به هیأت انتخاب و امتحان گیرندگان بدهم، هیچ چیزی ندادند. فقط گفتند برو. دو، سه دفعه هم این برو را تكرار كردند. من هم رفتم و آنجا تشخیص دادند كه ما هم شاید استعدادمان بد نباشد و بتوانیم برویم در این اركسترها و برایم خوب شود. بعد از 10، 15 روز ما رفتیم جواب بگیریم. دیدیم عده‌ای كه رد شده بودند و عده‌ای را هم برای اركستر پذیرفته بودند. من هم رفتم ببینم قبول شدم یا نه. به من گفتند كه شما باید ساز تنها بزنید. من تعجب كردم كه چطور این را انتخاب كردند كه من باید ساز تنها بزنم. بعد هم گفتند كه برنامه‌ات دو هفته دیگر در روز جمعه است، ساعت یك ربع به 10شب. حالا كه ماجراها كمی مخلوط شد بگذارید یك چیزی را در مورد ابراهیم خان منصوری بگویم كه آن شب از من امتحان گرفت. روزگار را ببینید كه بعد چه اتفاقی می‌افتد. بعدها كه من در موسیقی یك مقداری پیشرفت كردم و برای اركسترهای موسیقی آهنگ می‌نوشتم و ساز تنها در رادیو اجرا می‌كردم و خیلی بعد از آن، هنرستان از من دعوت كرده بود كه در آنجا درس بدهم، هم در هنرستان شبانه درس می‌دادم و هم در هنركده، یعنی دانشكده موسیقی. در هنرستان شبانه یك آقایی آمد با من سلام و علیك كرد. دیدم قیافه‌اش آشناست. گفت: شما مرا می‌شناسید؟ گفتم: قیافه‌تان خیلی آشناست. گفت: من پسر آقای ابراهیم خان منصوری هستم. آن زمان فكر می‌كنم ابراهیم‌خان منصوری فوت كرده بودند. گفتند آن روز كه آمده بودید امتحان بدهید من هم در آن اتاق بودم پیش پدرم. من پسر ایشان هستم و آمدم پیش شما كار كنم. بعد معلوم شد یك مقداری ویولن می‌داند و آمده تا روی بداهه‌نوازی كار كند. از آنجا كه من از شور شروع كردم و برای آقای منصوری نوشتم كه شد همین «نوای مهر» كه چند سال قبل منتشر شد. مثل اینكه روح پدر ایشان بانی خیر شد كه من ردیف «نوای مهر» را بنویسم و نوشتم. حرف توی حرف آمد، یك خاطره جالب دیگر را هم بگویم. من وقتی قرار بود بروم اجرا، نمی‌دانستم كجا باید بروم اجرا كنم. پدرم برایم توضیح داد كه چنین جایی است. قرار شد به اتفاق برویم آنجا سری بزنیم و ببینیم كجاست. آن موقع تاكسی زیاد نبود. سوار اتوبوس شدیم و نزدیكی‌های آنجا رسیدیم. پدرم گفت: این است. این آنتن‌هایی كه می‌بینی، این بی‌سیم قصر است. من فكر می‌كردم مرا می‌برند بالای این آنتن‌ها. یك سری آهن‌هایی بود و آنتن آن وسط بود. حالا می‌دانم چیست. آن موقع كه نمی‌دانستم. بعد فكر كردم كه لابد برای اینكه نیفتم مرا می‌بندند. بعد فكر كردم بعد از اینكه مرا بستند چطور ویولن بزنم. بچه بودم و واقعا هیچ اطلاعاتی نداشتم. آن زمان هم مثل الان نبود كه نوجوانان و جوانان آنقدر مسائل الكترونیك و مسائل مربوط به اینترنت و این حرف‌ها را می‌دانند كه آدم تعجب می‌كند. آن زمان اگر فیزیك هم خوانده بودیم، تجسم واقع فیزیك عملی را نداشتیم. فرستنده كه دیگر هیچ. شاید همین مساله باعث شده بود كه بعدا رفتم مهندسی برق گرفتم. بچه درس‌خوانی هم بودم. پدرم بعد از ماجرای اولین بار نوازندگی من در رادیو كه الان می‌خواهم برای شما تعریف كنم رفته بود ماموریت. پدر در بانك ملی بود و بعدها یكی از صاحب‌منصبان آنجا شد و آن موقع رفته بود ماموریت. وقتی كه برگشت من نوازندگی را شروع كرده بودم. چند نفر از بستگان شنیده بودند كه من ویولن می‌زنم و آن زمان هم رفتن به سراغ موسیقی كاری نبود كه مورد احترام قرار بگیرد و حتی مورد انتقاد بود. بستگان من هم كه شنیده بودند به عنوان دلسوزی رفتند پیش پدر من كه آقا چه نشستی كه پسرت دارد می‌رود مطرب شود. این پسرت كه اینقدر درس‌خوان است و شاگرد اول است دارد به این راه می‌رود. پدر من، خدا رحمتش كند، مرد فوق‌العاده آزاده‌ای بود. آمد به من گفت، همایون من نمی‌گویم دنبال موسیقی نرو، برو. خیلی هم خوب است. كوشش كن به جایی برسی ولی اگر این بخواهد تو را از درس‌ات عقب بیندازد بعدها به خود این موسیقی هم جفا خواهد شد. یعنی ممكن است خودت آنقدر مشكلات معیشتی و مادی پیدا كنی و این موسیقی كه خودت اینقدر به آن علاقه‌مندی به دریوزگی بیفتد. آن وقت ممكن است خودت متاثر بشوی كه این موسیقی برایت وسیله شده. این حرف در من خیلی تاثیر كرد به خصوص كه با یك زبان نرم و ضمنا خیلی موثر گفته شد. این شد كه من بیشتر كوشش كردم و گفتم كه باید یك كاری بكنم كه از درس‌ام عقب نمانم. این شد كه در اكثر دوران مدرسه شاگرد ممتاز بودم. همه درس‌هایم خوب بود و بعدها هم اینها در موسیقی به من كمك كرد. شما می‌دانید كه شعر فارسی با موسیقی ارتباط تنگاتنگ دارد و شناخت شعر و صنایعی كه در آن به كار می‌رود و تشخیص وزن شعر و تشخیص اینكه چه مقامی برای یك نفر می‌تواند مناسب باشد و خیلی چیزهای دیگر كه برای آدم بینش ایجاد می‌كند یعنی حتی سوای دانش، بینش ایجاد می‌كند، این درس‌ها خیلی به من كمك كرد. حواشی را گفتم كه كم‌كم برسم به ماجرای اولین بار نوازندگی‌ام در رادیو. گفتم كه وقتی رسیدم اركستر آقای خالدی داشت برنامه اجرا می‌كرد. به آقای خالدی گفته بودند یك نوجوان آمده كه می‌خواهد اجرای برنامه كند و قبل از اجرایش اگر سازش را بشنوید بد نیست. تصمیم گرفته بودم همایون بزنم. علتش هم این بود كه مادرم به این دستگاه علاقه‌مند بود. اسم مرا هم ایشان همایون گذاشته بود و خیلی هم مشوق من بود. می‌دانید كه تمرین‌های اولیه ویولن واقعا خسته‌كننده است ولی ایشان كاملا صبر و بردباری داشت و مرا تشویق می‌كرد. موسیقی را هم نسبتا می‌شناخت. پدرم مدت كمی ایشان را می‌برد پیش استاد مرتضی‌خان نی‌داوود برای تعلیم موسیقی. منتها مدت خیلی كمی این جریان ادامه پیدا كرد و بعدا مشكلات خانه‌داری و خانواده نگذاشت كه مادر موسیقی را پی بگیرد. ولی این در گوشش ماند و صفحات موسیقی را می‌گرفت و گوش می‌كرد و مقام همایون را خیلی دوست داشت و همانطوری كه گفتم اسم همایون را هم به خاطر همین علاقه روی من گذاشته بود. من هم آن شب تصمیم گرفتم به خاطر قدردانی از تلاش‌ها و محبت‌های مادر همایون بزنم. وقتی به صورت تمرینی برای آقای خالدی زدم خیلی خوشش آمد و گفت: به به. حقا كه شاگرد خوب صبا هستی. تكیه را چقدر خوب می‌زنی. ما هم روحیه گرفتیم و خوشحال منتظر ماندیم كه ساعت بشود یك ربع به 10 شب. گوینده اعلام كرد: «اینجا تهران است. اكنون، نوازنده چهارده ساله رادیو، همایون خرم در دستگاه همایون قطعاتی را می‌نوازد.» قبل از آن به كسی كه می‌خواست اسمم را به این عنوان بنویسد گفتم من پانزده سال و نیم دارم ولی ایشان گفت: پانزده سال زیاد جالب نیست. عدد چهارده قشنگ‌تر است و بهتر است اعلام كنیم نوازنده چهارده ساله. گفتند شعرا هم به چهارده خیلی اهمیت می‌دهند: «ای چهارده ساله قره‌العین/ بالغ نظر علوم كونین». یا می‌گویند: «ماه شب چهارده». خلاصه اینكه عدد چهارده عدد خاص‌تری است از پانزده. من سال بعد دبیرستانی بودم و می‌گفتند: «آقای همایون خرم شانزده ساله چهارده‌ساله وارد شد.» چون یك مدتی به ما همچنان می‌گفتند نوازنده چهارده ساله. هی به سن ما اضافه می‌شد اما همچنان می‌گفتند نوازنده چهارده ساله كه قشنگ‌تر در دهان بچرخد و مردم لطف كنند بنشینند ویولن زدن مرا گوش كنند. ما شروع كردیم به ساز زدن و همان ساز زدن باعث شد كه اسم ما همه جا پیچید چون برای مردم جالب بود كه یك نوجوان چهارده ساله (كه البته پانزده سال و نیمه بود) در رادیو به صورت زنده تكنوازی كند. آن موقع خیلی كم بودند كسانی كه ساز تنها می‌زدند. حسین یاحقی بود، آقای برلشكی بود و... تعداد كمی بودند و رأس آنها هم استاد صبا بود. برنامه ما حدود یك ربع بود و خیلی زود حركت كردیم و آمدیم به طرف منزل. خیابان‌ها هم كه خلوت بود و خیلی زود رسیدیم منزل. ما هم كه تلفن نداشتیم. دوستان می‌آمدند و پیغام می‌دادند و تبریك. بعد هم همسایه‌ها یواش‌یواش فهمیدند و خلاصه آنكه سر من حسابی شلوغ شد و شدم یك نوازنده نوجوان مشهور. اتفاق جالبی كه در‌آن شب افتاد این بود كه من وقتی پیش استاد صبا ساز می‌زدم و تمرین می‌كردم با پا می‌زدم و آنجا در رادیو هم وقتی كه چهار مضراب می‌زدم مدام در میكروفن صدای پای من می‌پیچید: بوم، بوم، بوم. آنجا در رادیو همه گفتند آقا خیلی خوب زدی ولی این صدای پا چی بود؟ بعدها میكروفن‌های نویمن آمد و دیگر این صداها را نمی‌گرفت اما آن زمان هنوز این میكروفن نبود. البته دفعات بعد توجه كردم كه دیگر پا نزنم یا اگر هم می‌خواهم ضرب را حفظ كنم پا نكوبم كه در میكروفن‌های بزرگ آن زمان بپیچد. نمی‌دانم آن شب استاد صبا هم داشت برنامه را گوش می‌كرد یا نه ولی تشویق مرحوم خالدی برای من خیلی خوب و مشوق‌ بود. مثل اینكه نوازندگی من هم مورد توجه قرار گرفت چون بلافاصله برای من برنامه‌های دیگری گذاشتند. دو مرتبه، پانزده روز بعدش بعد از قصه كودكان نوازندگی كردم. آن زمان آقایی بود به نام صبحی‌ مهتدی كه قصه كودكان می‌گفت و آخرش هم می‌گفت: «جوان‌ها و كودكان، ببینید كه جوانی به نام همایون خرم می‌خواهد برای شما ویولن بزند. حالا من خداحافظی می‌كنم تا ایشان بیاید برای نوازندگی.» بعد گوینده رادیو می‌آمد و اعلام می‌كرد كه فلانی می‌آید ساز بزند. مرا می‌گفت. این مربوط به سال 1324 است. شصت و سه سال پیش. خیلی سال پیش رادیو. 

 

* درحاشیه: برای دیدن عکسهای این کنسرت اینجا و همینطور اینجا بروید.