استاد شجریان در مصاحبه‌ای در سال‌ها پیش که در مجله موسیقی قرن ۲۱، چاپ شده بود و  در کتاب هزارخانه آواز ایران نیز بازنشر گردیده است؛ در میان گفتگو از دوست و رفیقی شفیق صحبت به میان می آورد که شاید از عوامل مهم و تاثیرگذار قدم گذاشتن خسرو آواز ایران به عرصه موسیقی است. قسمتهای از این مصاحبه مفصل و مورد بحث از نظر می گذرد.

 

با ابوالحسن کریمی 

دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر

 

س – در روستای رادکان بودیم و شما معلم مدرسه خواجه نظام‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الملک بودید، چه خاطراتی از سال اول معلمی دارید؟ در خصوص اینکه اصولا چگونه از تلاوت قرآن و اذان و مناجات سحرگاهی به سمت آواز میل کردید، صحبت نکردیم. رادیو در این تمایل به سمت آواز چه نقشی داشت؟

شجریان: ما در خانه رادیو نداشتیم.

س – چرا؟

شجریان: چون حرام بود و من به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ندرت به رادیو دسترسی داشتم. مگر گاهی که در خانه اقوام و دوستان به رادیو گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادم. خوب، رادیو آوازهای خوب پخش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. من دوست داشتم بتوانم اغلب به رادیو گوش کنم، اما این امکان وجود نداشت و اگر پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد، بسیار کوتاه بود. اما بعدها در محیط شبانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزی دانشسرا این امکان را یافتم که برنامه «گلها» و «ساز تنها» را بشنوم. شنیدن این دو برنامه موجب شد که من به تمرین آواز هم بپردازم، البته بعدها. دبیر موسیقی ما آقای جوان، که یادش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیر، راهنمای بسیار خوبی برای من بود. اما تعلق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خاطر یک دوست به صدای من و سماجت او باعث شد که من مسئله را جدی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر تلقی کنم، چون بیشتر به ورزش و به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خصوص به فوتبال خیلی علاقمند بودم. اما ابوالحسن اصرار داشت که من بیشتر وقت خود را صرف آواز خواندن کنم، چون معتقد بود که من صدای بسیار خوبی دارم و اگر کار کنم، آوازخوان خوبی خواهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد.

س – دوستِ دوره دبیرستان بود؟

شجریان: در دانشسرا بود که با هم دوست شدیم. خودش هم صدای خوبی داشت و معمولا در محیط خوابگاه در وقت استراحت برای بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها آواز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند و از من هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست که آواز بخوانم. من معمولا طفره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما او اصرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد. من هم چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداشتم که بخوانم و برای اینکه بهتر بخوانم، بیشتر به برنامه گلها گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم و با دقت گوش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم که بتوانم با بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ها دست و پنجه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نرم کنم. اما تمرینات واقعی جدی و سازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر در دوران معملی در خارج از شهر که فرصت و فراغت بیشتری داشتم، در همان رادکان پیش آمد. اغلب اوقات به کوه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زدم و تکنیک و متد را با سلیقه خودم تجربه و تمرین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم و صداهای گوناگون، تحریرها و چهچهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را در دستور کار خود قرار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دادم. ابوالحسن هم….

س – نام خانوادگی این دوست شفیق چه بود؟

شجریان: کریمی. ابوالحسن کریمی. او هم به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عنوان معلم به رادکان آمد. از قضا با خود یک سنتور آورد که بنوازد. اما او هم مثل من، مطلقا چیزی از سنتور نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست. درحالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌که هر دو اشتیاق داشتیم از رمز و راز آن سر دربیاوریم. شب اول که سنتور را باز کرد، دیدیم هر سیمی یک صدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد و با بدبختی و سرسختی هرطور که بود آنرا کوک کردیم. آن زمانها خانم پوران آهنگی خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود که دوست من به آن خیلی علاقه داشت.

س – کدام آهنگ پوران؟ چون من هم از شیفتگان صدای او بودم.

شجریان: «ای سیمین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برم، عشوه مکن»، در دستگاه شور. خوب، اول ابوالحسن زد، خیلی زد. من هم ترغیب شدم مضراب دستم بگیرم و ببینم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود یا نه؟ دیدم عجب کار مشکلی است. آن شب بعد از یکی دو ساعت ابوالحسن خسته شد و خوابید. اما من تا گرگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ومیش صبح نشستم و تمرین کردم. آنقدر تمرین کردم تا توانستم آهنگ را دست و پا شکسته اجرا کنم. اما آنچنان شدم که از آن به بعد سنتور یارِ غار من شد.

س – ابوالحسن خان کریمی چه شد؟

شجریان: خوب ابوالحسن گاهی مضراب دستش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرفت و می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد، اما زیاد حوصله به خرج نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد و چون احساس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد باید بیشتر تمرین کند و وقت بیشتری بگذارد، تن نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد؛ حوصله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش سر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت و رها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد.

س – اما شما ادامه دادید؟

شجریان: بله من ادامه دادم. چندی گذشت تا اینکه صدای سنتور «جلال اخباری» را از رادیو مشهد شنیدم و خوشم آمد. گفتم به هر طریق که شده، باید او را پیدا کنم. رفتم و او را دیدم و با هم دوست شدیم. حالا دیگر او ساز می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد، من می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواندم. در حقیقت تمرینات آواز با ساز و فراگیری «نت» و نواختن درست سنتور را با ایشان شروع کردم.

 

‌س- پس چگونه به رادیو ایران رفتید و در برنامه گلها شکفتید؟

شجریان: سال ۴۵ بود که دوستم ابوالحسن کریمی اصرار کرد برای شرکت در امتحان شورای موسیقی رادیو به تهران برویم. فردای آن‌روز به‌اتفاق، به تهران آمدیم و به‌محض ورود، میدان ارگ را نشانه گرفتیم. مسئول اتاقک نگهبانی نه-تنها ما را تحویل نگرفت و پاسخی نداد، بلکه عملا ما را رد کرد. روز بعد ابوالحسن گفت «برویم، امروز ترفندی خواهم زد». من رغبت چندانی نشان ندادم، اما ابوالحسن اصرار کرد. خوشبختانه مامور اتاقک نگهبانی و اطلاعات رادیو، مامور دیروزی نبود. یک آقای خوش‌اخلاق در جای او نشسته بود و ابوالحسن به او نزدیک شد و در گوش او چیزهایی گفت و بلافاصله دیدم که بلند شد و به ما گفت برویم داخل. از حیاط گذشتیم، پله‌ها را هم بالا رفتیم، اداره موسیقی را هم پیدا کردیم، اما حدود نیم‌ساعت ما را مثل توپ پینگ‌پونگ به در و دیوار زدند، بی‌آنکه پاسخی بدهند. من خسته شدم، محیط آنجا را با فضای روحی خودم بیگانه یافتم. به ابوالحسن گفتم «از خیر رادیو بگذر. بگذار برویم». اما او گفت «شجر! چرا نباید صدای تو از رادیو ایران پخش شود؟ کمی تحمل داشته باش و صبوری کن، بگذار به عهده من. ما برای همین مقصود به تهران آمدیم. کار دیگری نداریم». سرانجام راهی برای نام‌نویسی و شرکت در امتحان پیدا کردیم و گفتند «شورا روزهای سه‌شنبه تشکیل می‌شود. ساعت ده صبح سه‌شنبه اینجا باشید». سه‌شنبه موعود فرارسید. اتاق شورا، میز کنفرانس بزرگی داشت و حدود دوازده−سیزده نفر اعضای شورا نشسته بودند.

‌س- آنها را به خاطر دارید؟

شجریان: بله، آقای مشیر همایون، شهردار شورا بود. آقایان حسنعلی ملاح، علی تجویدی، مختاری و دیگران بودند. گفتند: «بیات ترک» بخوان؛ من هم از مایه بلند دو سه بیتی خواندم و درمایه «بم» فرود آمدم. آقای ملاح گفتند: می‌توانی ضربی بخوانی؟ گفتم: با شعر دیگری بخوانم؟ گفتند: بخوان. خواندم. بعد آقای تجویدی پرسیدند: شما تصنیف هم می‌خوانی؟ من چون تصنیف خواندن را دوست نداشتم و دونِ شأن آواز می‌دانستم، با لحن بسیار جدی گفتم: ابدا!؛ امتحان تمام شد و بیرون آمدم. دوستم که پشت در ایستاده بود، گفت: بارک‌ا… شجر، محشر کردی. ممکن نیست تو را قبول نکنند. از دفتر پرسیدم که کِی جواب امتحان را خواهندداد؟ گفتند: معلوم نیست، شما دو هفته دیگر مراجعه کنید، شاید جواب بدهند. ما هم برای یک هفته به تهران آمده‌بودیم و بودجه کافی نداشتیم. به ابوالحسن گفتم: اینها جواب‌بده نیستند، بیا برگردیم؛ اگر می‌خواستند در همان موقع، قبولیِ مرا اعلام می‌کردند. از این گذشته، آقای تجویدی هم که حتما از جواب منفی قاطع من درمورد خواندن تصنیف خوشش نیامد و درهرحال من خوش‌بین نیستم؛ در مشهد هم کلی کار دارم، سفارش تابلوی برنجی و کارهای دیگر، باید برگردم و به کارهایم برسم. گفت: ای بابا، تو از روز اول از تهران خوشت نیامد. اما جای تو همین-جاست. مشهد که جایی نیست.

‌س- منظورش این بود که ماهی در دریا بزرگ می‌شود.

شجریان: ابوالحسن این را خوب فهمیده بود. برای اینکه مرا به ماندن متقاعد کند، گفت: من از فردا راه می‌افتم و از مغازه‌های تهران برایت تعدادی سفارش می‌گیرم که همین‌جا کار کنی و هزینه اقامت را هم تامین کنی.

‌س- عجب مصمم بوده‌است این رفیقِ شفیق شما. اگر هرکس در زندگی چنین رفیقی اینچنین خیرخواه و پشتیان می‌داشت، گمان نمی‌کنم خیلی از استعدادها هرز می‌رفتند و یا حرام می‌شدند.

شجریان: در عالم دوستی، موجود غریبی بود. گفتم: شاید نتوانستی سفارش بگیری. گفت: تا سفارش نگیرم، دست‌بردار نیستم. همین‌جا در تهران می‌مانیم، خرجی خود را در می‌آوریم و منتظر می‌مانیم تا رادیو جواب بدهد. همت عجیبی داشت. بعد از چندروز پیاده‌روی در خیابانهای تهران و تحمل خستگی و گرمای تابستان، سرانجام تعدادی سفارش برایم گرفت که به جای حروف برنجی با پلاستیک و تلق بسازم و به‌این‌ترتیب توانستیم یک‌ماه خودمان را در تهران اداره کنیم. بعد از یک‌ماه رفتیم که جواب قطعی بگیریم. گفتند: فعلا رادیو بودجه ندارد که خواننده استخدام کند. ابوالحسن گفت: کسی از شما حقوق نخواست، ایشان می‌خواهد افتخاری بخواند؛ اصلا شما درباره خوب و بد صدای ایشان نظری ابراز نکرده‌اید که ما تکلیف خود را بدانیم. کارمند دفتر گفت: به من ربطی ندارد، من که «شورا» نیستم. گفتم: ابوالحسن! اینقدر جوش نزن، بیا برویم. دنیا که به آخر نرسیده. فعلا بچه-هایمان در مشهد منتظرند. بیا برگردیم، سال دیگر می‌آییم.

‌س- به خاطر گرفتاری اقتصادی بود که در مشهد جدای از کار معملی، تابلو هم می‌فروختید؟

شجریان: بله. از همان ابتدای زندگی مشترک، بدون اینکه پدرم حتی یک‌ریال به مراسم ازدواج و یا بعد از آن کمکی کند، خودم همه‌چیز را روبراه کردم و به-خاطر می‌آورم برای پرداخت بدهی‌های عروسیم، گاهی شبها تا صبح برای مغازه‌ها و شرکتها و غیره، تابلو می‌نوشتم و در ساختن حروف با برنج و مس و آلومینیم تجربه زیادی کسب کرده‌بودم و از درآمد آن زندگیم را اداره می‌کردم تا بدهی‌ها را پرداختم. البته همسرم خیلی با من همراه بود و با کمک او بر مشکلات مالیِ یک زندگی بسیار محقر، پیروز شدیم.

‌س- به‌این‌ترتیب بعد از پایان منفی و مایوس‌کننده رادیو به مشهد برگشتید.

شجریان: بله، به مشهد برگشتیم و زندگی عادی را از سر گرفتیم.

‌س- خیلی مایل و مشتاقم بدانم بعد از این به‌اصطلاح شکست، به‌خصوص ابوالحسن در بین راه تا مشهد، چگونه احوالی داشت؟

شجریان: بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، می‌گفت: ما دوباره برمی‌گردیم و اینها را متقاعد و وادار می‌کنیم که صدای تو را از رادیو پخش کنند. شجر، تو باید بخوانی و در برنامه گلها هم بخوانی… سال بعد بوسیله آقای دکتر شریف‌نژاد که معاون رادیو خراسان بود و به من لطف فراوان داشت، قرار گذاشتیم تابستان که ایشان در تهران هستند، من هم به تهران بروم. شاید از این طریق دیوارهای بلند رادیو را از سر راه برداریم. من به تهران آمدم و یک‌شب به‌اتفاق ایشان به منزل مرحوم آقای حسین محبی که اپراتور باسابقه رادیو و برنامه گلها بود، رفتیم. آقای محبی دوستی نزدیکی با دکتر داشت و مرد بسیار خوش‌اخلاق، قلندر و عارف‌مسلکی بود. فردای آن‌روز مرا همراه با یک نوار که در «سه‌گاه» خوانده‌بودم با خود به رادیو برد و به آقای داوود پیرنیا که مسئول و تهیه‌کننده آن زمان برنامه گلها بود، معرفی کرد. همان معرفی، راهگشای من به رادیو ایران و برنامه گلها بود که مقصود و منظور اصلیم بود.

‌س- و سرانجام به این منظور رسیدید و مردم ما یک هنرمند ماندگار یافتند.

شجریان: وظیفه خود می‌دانم به‌عنوان حق‌شناسی، از دلسوزی‌های ابوالحسن کریمی، محبتهای دکتر شریف‌نژاد و یادی خوش از زنده‌یاد حسین محبی، از همه آنها که در این راه طولانی مرا یاری دادند، سپاسگزاری کنم.