تالار رودکی، 1355


ای از نوا در هر سری افکنده شوری

عشاق را از خاوران چون بحر نوری 

آوای تو در گوش جان پیچد به شبها

همچون درای کاروان از راه دوری 

از آن دهان دلنشین هر بیت حافظ

شاخه گلی ماند به گلدان بلوری

چون واکنی لب با صبوری کن صبوری

آتش زنی بر خرمن هر ناصبوری

گلبانگ چاووشانه ات چون خیزد از دل

گویی کند با عاشقی نجوا چگوری

پیغام راز آورده ای از لحن داوود

یا خود کلیم دیگری از کوه طوری

رسته گل آواز تو ای رامش جان

چون چشمه ساری در کویر سوت و کوری

هر شب شویم از مویه و شور و حزینت

جامه دران بر سرزنان آن هم چه جوری

ای نغمه ات پرورده ی شهد و ملاحت

هم شور شیرینی و هم شیرین شوری

اکنون که معراج هنر شد جلوه گاهت

زیبد عقابی بودن و اوج غروری

هر چند در ایام ما قدر هنر را

زر در ترازو بایدو بازوی زوری

باری به جان فریاد باید زد که این شب

خواب سموری دارد و پای تنوری

در شعر پرتو گو شجریان هم نگنجد

جانا تو خود جانمایه ی هر شعر و شوری